سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کد موسیقی برای وبلاگ

لینک دوستان
پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار
جاده های مه آلود
هواداران بازی عصر پادشاهان ( Kings-Era.ir )
لنگه کفش
سکوت ابدی
هم نفس
****شهرستان بجنورد****
آوای قلبها...
ساعت یک و نیم آن روز
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
.: شهر عشق :.
انسان جاری
سرزمین رویا
بچه های خدایی
برادران شهید هاشمی
عشق
Manna
اواز قطره
سایت حقوقی (قانون ایران) www.LawIran.ir
جیغ بنفش در ساعت 25
رویابین
یک جای دنج
اخراجیها
بندر میوزیک
مشق عشق ناز
تنهاترین
صل الله علی الباکین علی الحسین
دلنوشته های یه عاشق!
دریای مهربانی ( الهام نفس )
مناجات با عشق
فقط من برای تو
پیام ها و پیامک های زیبا
رادیو و تلویزیون
ME&YOU
صدفم همیشه با من بمان
قـــــــقــــــــنــو س
هزاره
یه دختر تنها
داستان زندگی من
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
fazestan
همه چی تموم
عکس متحرک و انیمیشن حیوانات، گیاهان، کودکان، بالن، گوشی، پرندگان
Romance
سحر
*مهشید*
روانشناسی جالب
nafas
یه دختر تنها
تنهایی من
آخرین منجی
افسوس آروزوهایم! که روزگار برخلاف گذشت
من هیچم
پاتوق
فهیمه صفاریه
XXX دختران جیگیلی XXX
موفقیت
بازی های روزگار
فقط خوشگلا اجازه وروددارن!
رز قرمز ( شقایق )
عاشقانه
دختر خسته شب
سارا
دختر مشرقی
فونت زیبا ساز
هستی
تنهاترین غریبه ...
دخترک تنها
قصر زیبا
اقلیما
جدیدترین عاشقانه ها
عاشقانه
ariyana2010
زندگی باید کرد....
رهگذر
Love To Love
دیوار خاکی
* من و تو *
رزیتا
ملودی عشق
رهایی برای عشق
سیاوش
بهترین عکسها و مطالب دنیا
پرتال تفریحی بینا
نجوم و فضا
آنتی فراماسون
*دنیا از نگاه من*
معماری برتر
سوز عشق
فروشگاه TV لوکس بازار
افسون ایرانی‌
**حامد پسر دوست داشتنی**
عکس و داستان جالب
آمریکا(USA)
عکس و داستان جالب
عکـس عکـس عکـس
عاشقانه ها
zed bazi 4 life
دانلود اهنگ ایرانی و خارجی
یک پسر زنده
Lyrics & Subtitle
گلستانه
بهترین ها
ورودممنوع؟...
بهشت من
دانلود نرم افزار لینک کن
O° °oعکس•موزیکـــo° °O
چشمهای خیس
هجران (ارمیتا)
دنیای کد آهنگهای پیشواز ایرانسل
گالری عکس بازیگران
خرید بازیهای کامپیوتری
دانلود بازی
گلبهار شهر 1 پارس
تک صلیب عشق


فال روزانه
فروشگاه کوله پشتی
آپلود عکس
قالب وبلاگ
گالری عکس
وصیت نامه آنلاین
بازی آنلاین

مجله نایت پلاس

پیوندهای روزانه

آرزوهای یک پسر

?سالگی:

ـ بابایی...بابایی برام تفنگ می خری؟

ـ قربونت برم بابایی...اگه قول بدی بچه خوبی باشی و حرف مامانی رو گوش بدی برات می خرم.

?سالگی:

ـ بابایی...بابا جون?پولهای عیدیم رو می دی؟

ـ آره بابا می دم.اگه قول بدی دست به شیرینی و آجیل نزنی و بچه خوبی باشی می دم.

ـ به قولم عمل کردم اما بابایی نه.تازه عیدیهام رو به بچه ی اونایی می داد که بهم عیدی داده بودن.

کلاس اول ابتدایی:

ـ بابایی من کیف با عکس فوتبالیستها می خوام؟

ـ آره بابا جون برات می خرم.اگه قول بدی همش نمره ?? بگیری.

کلاس پنجم ابتدایی:

ـ بابا من کامپیوتر می خوام?باید برام بخری...همه دوستام دارن.

ـ باشه برات می خرم اما باید قول بدی شاگرد اول کلاس بشی و بچه خوبی باشی.

ـ بازم من به قولم عمل کردم اما بابام نه.

کلاس دوم راهنمایی:

ـ بابا من موبایل می خوام... اگه نخری شام نمی خورم.

ـ نفهمیدم ...چی گفتی؟! برام شرط می ذاری؟!

ـ اخرش با پا در میونی مامانم پدرم قبول کرد اما بازم خبری نشد.

کلاس دوم دبیرستان:

ـ خانم ساعت ?? شب ای پسر کجاست؟

ـ والا چی بگم! صبح که می رفت بیرون گفت تا برام موتور نخرید خونه برنمی گردم.

ـ حالا بگو برگرده? براش می خرم.

چند ساعت بعد:

ـ برگشتم اما اولش ?فصل کتک مفصل خوردم. قرار شد اگه امسال ?ضرب قبول بشم تابستون برام موتور بخره.

این بار نه من به قولم عمل کردم نه بابام!

کنکور:

ـ بابا ماشین می خوام? بدون ماشین دانشگاه نمی رم.

ـ باشه پسرم? کنکور قبول بشی برات می خرم.

ـ من که قبول نشدم و طبق معمول خبری از ماشین نشد.

بعد از سربازی:

ـ تا سربازیم تموم شد تو یک نگاه عاشق شدم. با صورتی سرخ پیش بابا و مادرم رفتم و گفتم من زن می خوام...

ـ باشه پسرم فقط این بار اگرش پیش بابای دختره است!!!


[ یکشنبه 89/3/2 ] [ 3:23 عصر ] [ میلاد ]
حدود چند ماه قبل CIA شروع به گزینش فرد مناسبی برای انجام کارهای تروریستی کرد. این کار بسیار محرمانه و در عین حال مشکل بود؛ به طوریکه تستهای بیشماری از افراد گرفته شد و سوابق تمام افراد حتی قبل از آنکه تصمیم به شرکت کردن در دوره ها بگیرند، چک شد.


.

پس از برسی موقعیت خانوادگی و آموزش ها و تستهای لازم، دو مرد و یک زن ازمیان تمام شرکت کنندگان مناسب این کار تشخیص داده شدند. در روز تست نهایی تنها یک نفر از میان آنها برای این پست انتخاب می گردید. در روز مقرر، مامور CIA یکی از شرکت کنندگان را به دری بزرگ نزدیک کرد و در حالیکه اسلحه ای را به او می داد گفت :


.

"- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هرگونه شرایطی اطاعت می کنی، وارد این اتاق شو و همسرت را که بر روی صندلی نشسته است بکش!"


.
مرد نگاهی وحشت زده به او کرد و گفت :


.

" – حتما شوخی می کنید، من هرگز نمی توانم به همسرم شلیک کنم."


.
مامور CIA نگاهی کرد و گفت : " مسلما شما فرد مناسبی برای این کار نیستید."


.
بنا براین آنها مرد دوم را مقابل همان در بردند و در حالیکه اسحه ای را به او می دادند گفتند:


.

"- ما باید بدانیم که تو همه دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. همسرت درون اتاق نشسته است این اسلحه را بگیر و او بکش "


.
مرد دوم کمی بهت زده به آنها نگاه کرد اما اسلحه را گرفت و داخل اتاق شد. برای مدتی همه جا سکوت برقرار شد و پس از 5 دقیقه او با چشمانی اشک آلود از اتاق خارج شد و گفت:


.
" – من سعی کردم به او شلیک کنم، اما نتوانستم ماشه را بکشم و به همسرم شلیک کنم. حدس می زنم که من فرد مناسبی برای این کار نباشم،"

.

کارمند CIA پاسخ داد:

.

"- نه! همسرت را بردار و به خانه برو."

.

حالا تنها خانم شرکت کننده باقی مانده بود. آنها او را به سمت همان در و همان اتاق بردند و همان اسلحه را به او دادند:

.
" – ما باید مطمئن باشیم که تو تمام دستورات ما را تحت هر شرایطی اطاعت می کنی. این تست نهایی است. داخل اتاق همسرت بر روی صندلی نشسته است .. این اسلحه را بگیر و او را بکش."

.

او اسلحه را گرفت و وارد اتاق شد. حتی قبل از آنگه در اتاق بسته شود آنها صدای شلیک 12 گلوله را یکی پس از دیگری شنیدند. بعد از آن سر و صدای وحشتناکی در اتاق راه افتاد، آنها صدای جیغ، کوبیده شدن به در و دیوار و ... را شنیدند. این سرو صداها برای چند دقیقه ای ادامه داشت. سپس همه جا ساکت شد و در اتاق خیلی آهسته باز شد و خانم مورد نظر را که کنار در ایستاده بود دیدند. او گفت:


.
"- شما باید می گفتید که گلوله ها مشقی است.

.

من مجبور شدم مرتیکه را آنقدر با صندلی بزنم تا بمیرد 
[ پنج شنبه 89/2/30 ] [ 10:32 صبح ] [ میلاد ]

 

پسرک از پدر بزرگش پرسید :
- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟

پدربزرگ پاسخ داد :
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !

پدر
بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که
اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :

صفت
اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود
دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو
را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم : باید گاهی از آنچه می
نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج
بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد
ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این
رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم : مداد همیشه اجازه می
دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک
کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری،
مهم است.

صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و
سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر
کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر
کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی.


[ دوشنبه 89/2/27 ] [ 11:11 صبح ] [ میلاد ]
معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند
بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا
مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت
می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه
برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت
قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو
پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد . . .

[ یکشنبه 89/2/26 ] [ 10:27 عصر ] [ میلاد ]

 

به کلینیک خدا رفتم تا چکاپ همیشگی ام را انجام دهم، فهمیدم که بیمارم ............ ...

خدا فشار خونم را گرفت، معلوم شد که لطافتم پایین آمده.

زمانی که دمای بدنم را سنجید، دماسنج 40 درجه اضطراب نشان داد.

آزمایش ضربان قلب نشان داد که به چندین گذرگاه عشق نیاز دارم، تنهایی سرخرگهایم را مسدود

کرده بود و آنها دیگر نمی توانستند به قلب خالی ام خون برسانند.

 

به ارتوپد رفتم چون دیگر نمی توانستم با دوستانم باشم و آنها را در آغوش بگیرم.

بر اثر حسادت زمین خورده بودم و چندین شکستگی پیدا کرده بودم

فهمیدم که مشکل نزدیک بینی هم دارم، چون نمی توانستم دیدم را از اشتباهات اطرافیانم فراتر ببرم.

زمانی که از مشکل شنوایی ام شکایت کردم معلوم شد که مدتی است که صدای خدا را آنگاه که در طول روز با من سخن می گوید نمی شنوم

خدای مهربانم برای همه این
مشکلات به من مشاوره رایگان داد. به شکرانه اش تصمیم گرفتم از این پس تنها
از داروهایی که در کلمات راستینش برایم تجویز کرده است استفاده کنم:

 

هر روز صبح یک لیوان قدردانی بنوشم

قبل از رفتم به محل کار یک قاشق آرامش بخورم

هر ساعت یک کپسول صبر، یک فنجان برادری و یک لیوان فروتنی بنوشم.

زمانی که به خانه برمیگردم به مقدار کافی عشق بنوشم و

زمانی که به بستر می روم دو عدد قرص وجدان آسوده مصرف کنم.

امیدوارم خدا نعمتهایش را بر شما سرازیر کند:

رنگین کمانی به ازای هر طوفان

لبخندی به ازای هر اشک

دوستی فداکار به ازای هر مشکل

نغمه ای شیرین به ازای هر آه

و اجابتی نزدیک برای هر دعا



[ جمعه 89/2/24 ] [ 1:27 عصر ] [ میلاد ]

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نماز شب را در خانه خدا(مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی مسجد شد، در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را تمیز کرد و به خانه برگشت.لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی مسجد شد...


 در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد!

دوباره بلند شد، خودش راتمیز کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی مسجد شد.
در راه ، با پیرمردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.
پیرمرد پاسخ داد: " من دیدم شما در راه مسجد دو بار به زمین افتادید"


از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان راروشن کنم...
مرد بعد از تشکر همراه او شد وباهم به طرف مسجد حرکت کردند. همین که به مسجد رسیدند،او از پیرمرد  در خواست کرد تا تا وارد مسجد شود و بااو نماز بخواند.
پیرمرد از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد...
مرد  درخواستش را بار دیگر تکرار کرد و مجدداً همان جواب را شنید.
مرد سوال کرد که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
پیرمرد پاسخ داد: " من شیطان هستم " مرد با شنیدن این جواب جا خورد..
شیطان در ادامه توضیح داد:
"من تو را در راه مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن تو شدم "
وقتی تو به خانه رفتی، خودت را تمیز کردی و باز راهی مسجد شدی خدا همه گناهان تو را بخشید. من برای باردوم باعث زمین خوردن تو شدمو حتی آن هم تو را تشویق به ماندن درخانه نکرد، بلکه با شوق بیشتر راهی مسجد شدی...
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانوادهات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگرباعث زمین خوردن تو بشوم، آنگاه خداگناهان افراد دهکده تو را ببخشد.


بنابراین، من سالم رسیدن تو را به  مسجد مطمئن ساختم.

نتیجه داستان:
کار
خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید
چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه باسختی های در حین تلاش به انجام کار
خیردریافت خواهید کرد. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور
کلی نجات بخشد.

این کار را انجام دهید و پیروزی خدا راببینید...

[ سه شنبه 89/2/21 ] [ 3:29 عصر ] [ میلاد ]
از: خدا

به : تو

تاریخ : امروز

موضوع : خودت

رفرنس نامه : زندگی



من خدا هستم امروز می خواهم به تمامی مشکلات تو رسیدگی کنم به کمک تو هم نیازی ندارم پس روز خوبی داشته باشی



من دوستت دارم و بخاطر داشته باش وقتی شرایط بنحوی هستند که تو نمی تونی
از پس مشکلاتت بربیای اصلا سعی نکن که خودت پی راه حل باشی بلکه اونها را
بعهده خداوند بگذار




زمانش که برسد خودم رسیدگی می کنم تمامی مشکلات حل می شوند اما در زمانی که من تعیین می کنم نه زمانی که تو می خواهی



وقتی که مشکلت رو پیش من می فرستی دیگه دلیلی برای نگرانی نیست بجای
نگرانی روی چیزهایی تمرکز کن که الان توی زندگیت داری شاید تصمیم بگیری که
این پیام رو برای یک دوست بفرستی متشکرم با این کار شاید از طریق جدیدی
شرایط زندگی اونها رو لمس کنی که تا الان نمی دونستی




حالا امروز یک روز خوب خواهی داشت



خدا اکنون تلاش و دست و پا زدنت رو دیده و دستور می ده که دیگه تموم شه

برکت خدا داره به سمتت می آد اگر خدا رو قبول داری این پیام را برای ده نفر ارسال کن

لطفا نادیده نگیرین شما دارین آزمایش می شین

فقط 20 دقیقه زمان دارین تا به 10 نفر بگین که دوستشون دارین

[ دوشنبه 89/2/20 ] [ 10:24 عصر ] [ میلاد ]
گنجشک با خدا قهر بود…

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان

این گونه می گفت:

می آید ؛ من تنها  گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که

دردهایش را در خود نگاه میدارد…

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،

گنجشک هیچ نگفت و…

خدا لب به سخن گشود :  با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت :  لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.

همان را هم از من گرفتی.تو

این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟

و سنگینی بغضی راه کلامش بست…

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت:  ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو

از کمین مار پر گشودی.

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

خدا گفت:  و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به

دشمنی ام برخاستی!

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...  
[ دوشنبه 89/2/20 ] [ 12:29 عصر ] [ میلاد ]
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود ، زیر گنبد کبود پیرزنی نشسته
بود ، خره خراطی می کرد ، شتره نمد مالی می کرد ، موشه بزازی می کرد ،
فیله آمد آب بخوره افتاد دندونش شکست .

حتما وقتی بچه بودید بارها این قصه رو شنیدید ، البته این قصه نیست و پیش
گفتار قصه های کودکانه ما بود اما امروز من می خوام این پیش گفتار عوض کنم
، می خوام این پیش قصه دوران کودکی رو امروزی بگم .

یکی بود یکی نبود ، غیر از خدای بزرگ هیچ کس به فکر مردم بدبخت نبود ، زیر
گنبد پر از دود شهر بی در پیکر ما پیر زنی تنها چشم به در تو خانه
سالمندها نشسته بود ، خره بیکار شده بود ، شتره درمانده و شرمنده خانواده
شده بود ، موشه ورشکسته گوشه زندان نشسته بود ، فیله اومد حرف بزنه ، او
رو زدند هم دندون هم سر و از همه مهمتر قلبش شکست .

رفتیم بالا ماست بود اومدیم پایین دوغ بود طفل چشم به در بخواب که قصه مامان پر از آه ، غصه و غم بود .
[ شنبه 89/2/18 ] [ 2:48 عصر ] [ میلاد ]

Once a Girl when having a conversation with her lover, asked
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید

Why do you like me..? Why do you love me?
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟

I can"t tell the reason... but I really like you
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم

You can"t even tell me the reason... how can you say you like me?
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی... پس چطور دوستم داری؟

How can you say you love me?
چطور میتونی بگی عاشقمی؟

I really don"t know the reason, but I can prove that I love Uمن جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت کنم

Proof ? No! I want you to tell me the reasonثابت کنی؟

نه! من میخوام دلیلتو بگی

Ok..ok!!! Erm... because you are beautiful,باشه.. باشه!!! مباشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

because your voice is sweet,
صدات گرم و خواستنیه،

because you are caring,
همیشه بهم اهمیت میدی،

because you are loving,
دوست داشتنی هستی،

because you are thoughtful,

با ملاحظه هستی،

because of your smile,
بخاطر لبخندت،

: The Girl felt very satisfied with the lover"s answerدختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

Unfortunately, a few days later, the Lady
met with an accident and went in comaمتاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت

The Guy then placed a letter by her side

پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون

عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

No! Therefore I cannot love you
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

Because of your care and concern that I like you Now that you cannot show

them, therefore I cannot love you
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام

اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

Because of your smile, because of your movements that I love you
گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم

Now can you smile? Now can you move? No , therefore I cannot love you

اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


If love needs a reason, like now, There is no reason for me to love you
anymoreاگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من
دلیلی واسه

عاشق تو بودن وجود نداره


Does love need a reason?

عشق دلیل میخواد؟

NO! Therefore!!نه!معلومه که نه!!

I Still LOVE YOU...
پس من هنوز هم عاشقتم

True love never dies for it is lust that fades away
عشق واقعی هیچوقت نمی میره


Love bonds for a lifetime but lust just pushes away
این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره

Immature love says: "I love you because I need you""

عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم

Mature love says "I need you because I love you""

ولی عشق کامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم

"Fate Determines Who Comes Into Our Lives, But Heart Determines Who Stays

"سرنوشت تعیین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب

حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه

[ جمعه 89/2/17 ] [ 1:42 عصر ] [ میلاد ]
   1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : میلاد[992]
نویسندگان وبلاگ :
رضا (@)[32]

بهزاد (@)[14]

سارا[0]

میــلاد هستم مدیــر این وبــلاگ ؛ هر روز با جدیــدتــرین مطالب علمی، آموزشی و سرگرمی در خدمتتون هستم .......... _______________________________ تماس با مدیر وبلاگ : 09371676875
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 15
کل بازدیدها: 517714