جدید ترین های روز دنیا - عکس - شعر | ||
|
پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشتوقتی به ایستگاه رسیدند، پیرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفتمی دانم از این گل ها خوشت آمده است. به زنم می گویم که دادم شان به تو گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کردکه از پله های اتوبوس پایین می رفت و واردقبرستان کوچک شهر می شد....!! [ چهارشنبه 89/6/3 ] [ 2:48 عصر ] [ میلاد ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |