سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کد موسیقی برای وبلاگ

لینک دوستان
لنگه کفش
پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار
جاده های مه آلود
هواداران بازی عصر پادشاهان ( Kings-Era.ir )
سکوت ابدی
هم نفس
****شهرستان بجنورد****
آوای قلبها...
ساعت یک و نیم آن روز
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
.: شهر عشق :.
انسان جاری
سرزمین رویا
بچه های خدایی
برادران شهید هاشمی
عشق
Manna
اواز قطره
سایت حقوقی (قانون ایران) www.LawIran.ir
جیغ بنفش در ساعت 25
رویابین
یک جای دنج
اخراجیها
بندر میوزیک
مشق عشق ناز
تنهاترین
صل الله علی الباکین علی الحسین
دلنوشته های یه عاشق!
دریای مهربانی ( الهام نفس )
مناجات با عشق
فقط من برای تو
پیام ها و پیامک های زیبا
رادیو و تلویزیون
ME&YOU
صدفم همیشه با من بمان
قـــــــقــــــــنــو س
هزاره
یه دختر تنها
داستان زندگی من
دهاتی
دکتر علی حاجی ستوده
قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی
fazestan
همه چی تموم
عکس متحرک و انیمیشن حیوانات، گیاهان، کودکان، بالن، گوشی، پرندگان
Romance
سحر
*مهشید*
روانشناسی جالب
nafas
یه دختر تنها
تنهایی من
آخرین منجی
افسوس آروزوهایم! که روزگار برخلاف گذشت
من هیچم
پاتوق
فهیمه صفاریه
XXX دختران جیگیلی XXX
موفقیت
بازی های روزگار
فقط خوشگلا اجازه وروددارن!
رز قرمز ( شقایق )
عاشقانه
دختر خسته شب
سارا
دختر مشرقی
فونت زیبا ساز
هستی
تنهاترین غریبه ...
دخترک تنها
قصر زیبا
اقلیما
جدیدترین عاشقانه ها
عاشقانه
ariyana2010
زندگی باید کرد....
رهگذر
Love To Love
دیوار خاکی
* من و تو *
رزیتا
ملودی عشق
رهایی برای عشق
سیاوش
بهترین عکسها و مطالب دنیا
پرتال تفریحی بینا
نجوم و فضا
آنتی فراماسون
*دنیا از نگاه من*
معماری برتر
سوز عشق
فروشگاه TV لوکس بازار
افسون ایرانی‌
**حامد پسر دوست داشتنی**
عکس و داستان جالب
آمریکا(USA)
عکس و داستان جالب
عکـس عکـس عکـس
عاشقانه ها
zed bazi 4 life
دانلود اهنگ ایرانی و خارجی
یک پسر زنده
Lyrics & Subtitle
گلستانه
بهترین ها
ورودممنوع؟...
بهشت من
دانلود نرم افزار لینک کن
O° °oعکس•موزیکـــo° °O
چشمهای خیس
هجران (ارمیتا)
دنیای کد آهنگهای پیشواز ایرانسل
گالری عکس بازیگران
خرید بازیهای کامپیوتری
دانلود بازی
گلبهار شهر 1 پارس
تک صلیب عشق


فال روزانه
فروشگاه کوله پشتی
آپلود عکس
قالب وبلاگ
گالری عکس
وصیت نامه آنلاین
بازی آنلاین

مجله نایت پلاس

پیوندهای روزانه

برای معلم کلاس اولم و تمام معلمین سرزمینم

نام تو
نقطه تلاقی بارش کلام تو،
وگلدان ذهن من،
مختصات بهاری ست
به رنگ دانایی
که در امتداد من هم
صدق می کند
من،
از نامهربانی ام جذر می گیرم
وقتی تو،
مهرت را به توان می رسانی
می خواهم، سه گوشه ای بسازم
که در هر گوشه اش،
نام تو،
شصت مرتبه، «نه»،
هزاران شصت مرتبه،
تکرار می شود
و من،
گرداگرد وجودت
سیصدو شصت بار،
می چرخم
تا دعایم کنی،
در بی نهایت،
و درهنگامه تعیین علامت
مثبت باشم.
زهرا-علی عسکری

==============================================================================================================

دوستی

تو را دوست دارم
تو اندازه آسمانها قشنگی
تو زیباتر از آسمان و ستاره
و من تا همیشه هماره
تو را دوست دارم
تو آنقدر خوبی که خوبی هم از دیدنت شرم دارد
کریمانه چون باد خیس بهاری
مرا می فشاری
نه در مشت در سینه ات ای قناری
قناری ترین مرغ باغ خیالم تو هستی
در این بی پر و بالی ای خوب
بالم تو هستی
نگاه تو رام است و من گرم از بودن تو
فراوان بزرگی
قد و قامتت تا قیامت قشنگ است
و من تا قیام قیامت تو را دوست دارم
نگو کم، که اندازه غم تو را دوست دارم
تو کوهی تو نوحی
تو لبخند صبح بهاری
تو درد مرا می شماری
برای من آری!
همه نه
تو آری
تو را دوست دارم
تو هم دوست داری؟
اگر دوست داری مرا پس بگوییم با هم:
تو را دوست دارم
تو را دوست دارم
امیر عاملی

==============================================================================================================

نامه

به روایت مجید درخشانی
بابام با اوقات تلخی گفت: «این هم شد کار؟! مدام پای تلویزیون می نشینی و زل می زنی بهش، بعد هم با بچه ها دنبال توپ می دوی؟!»
گفتم: «پس چه کار کنم؟ تلویزیون هم نبینم؟»
ننه ام که کنار سماور نشسته بود، گفت: «کمی هم به بابات کمک کن. دو روز است که می گویم هیزم بیاوری برای تنور؛ اما انگار که به دیوار می گم!»
با ناراحتی گفتم: «ننه؛ مگه دیروز نرفتم صحرا و یونجه چیدم و آوردم...؟»
بابام پخی کرد و گفت: «بعد از یک ماه، این کار را کردی، حالا هم هی منت می گذاری؟» ننه ام هیکل لاغرش را تکان داد و گفت: «چند هفته دیگر هم، مدرسه ها باز می شه و هی می گویی درس دارم.»
بلند شدم و گفتم: «ولم کنین بابا، دوتایی رفتید تو نخ من، باز خوب شد جعفر رفت مشهد، وگرنه، تا حالا ده تا پس کله ای هم خورده بودم.»
بابام اخم کرد و گفت: «خیال نکن من بلد نیستم پس کله ای بزنم. من اگر عصبانی بشوم، هزار پله از دادشت بدترم.»
حسابی پکر شدم، گفتم: «از بس کنارتون بودم و هرکاری داشتید انجام دادم، دیگر سیرم شدید... من بلدم چکار کنم.»
بابا با عصبانیت گفت: «مثلا چکار می کنی؟»
گفتم: «می خوام برم جبهه، البته اگر مثل آن دفعه، نیایید و من را، از ماشین پایین بکشید و آبروم رو ببرین.»
بابام گفت: «آن، مال دو سال پیش بود، حالا دیگه آزادی؛ بروجبهه بلکه آدم بشوی.»
ساکت شد و ادامه داد: «البته، اگر آنجا هم از تنبلی بیرونت نکنن خوب است.»
ننه ام که همیشه مخالف جبهه رفتنم بود گفت: «ننه، بابات عصبانی است، یک چیزی می گوید، تو ناراحت نشو.»
گفتم: «اشکالی نداره، پس همین فردا می روم سپاه شهرستان، بابا هم که راضی است.»
بابام گفت: «برو! برو! بلکه جبهه آدمت کند.»
باور نمی کردم به این راحتی عازم جبهه بشوم. رفتم بسیج شهرستان و ثبت نام کردم و یک هفته بعد، اعزام شدم. با خودم گفتم: «دو- سه روز که گذشت، بابا وننه، دلشان برایم تنگ می شود و این بار، قدرم را می دانند.»
یک ماه، به سرعت گذشت. قرار بود، 15 روز دیگر،گروه ما به مرخصی برود. باید کاری می کردم تا وقتی به خانه می رفتم، همه حسابی تحویلم می گرفتند. فکر کردم چکار کنم. یکهو فکری به خاطرم رسید. با خودم گفتم: «بهتر است یک نامه بنویسم و به بابا و ننه و دادشم و آبجی ام خبر بدهم که اسیر یا شهید شده ام... این جوری حسابی عزیز می شدم.»
فکر خوبی بود. اگر چه ممکن بود ننه و آبجی غصه دار بشوند، اما چاره ای نبود. پاکت نامه ای که اهدایی مردم برای رزمندگان بود را برداشتم. تازه یادم آمد که خودم، نمی توانم برای بابانامه بنویسم که شهید یا اسیر شده ام، باید از کسی می خواستم که این کار را بکند.
فوری یاد مسعود افتادم. او اهل یکی از روستاهای اطراف ما بود و همسن و سال خودم. بیرون سنگر نشسته بود و با سیم تله، زنجیر درست می کرد. صدایش زدم و بردمش داخل. کاغذ و خودکار را بهش دادم و گفتم: «هرچه من می گویم بنویس.»
او زود قبول کرد، من شروع کردم به گفتن و او شروع کرد به نوشتن :
پدر و مادر اکبر زینتی
با سلام، امیدوارم حالتان خوب باشد. بحمدالله حال ما رزمندگان اسلام همگی خوب است. می خواهم خبری را به شما بگویم. راستی که این اکبر پسر شما، خیلی شجاع ونترس است ما، با اکبرجان، شبانه برای شناسایی منطقه دشمن به خط زدیم، ناگهان وسط را...»
مسعود، خودکار را از روی کاغذ برداشت و با غیظ نگاهم کرد و گفت: «چرا دروغ می گویی، من دروغ نمی نویسم.»
دستم را کشیدم روی موهای سیاه اش و با التماس گفتم: «جان مادرت بنویس. بعداً برایت توضیح می دهم.»
- نه، من... با دروغگو... اصلا خوشم نمی آید.
گفتم: «جان من، تو بنویس. کارت نباشه که چی می نویسی.»
مسعود، بچه خوب و آرامی بود. قبول کرد و من ادامه دادم و او نوشت:
«وسط راه، مین بزرگی منفجر شد و صدای عراقی ها آمد، ما از آن شب دیگر اکبر را ندیدیم. شاید شهید و شاید هم اسیر شده باشد. حالا نمی خواهد زیاد ناراحت بشوید. ما هر طور هست زنده یا مرده، اکبر دلاور را پیدا می کنیم و به شما خبر می دهیم. ولی یادتان باشد که اگر اکبر زنده به خانه برگشت قدرش را بدانید، من بچه ای در عمرم به این زبر و زرنگی ندیدم. به امید دیدار
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما
از عمر ما بکاه و به عمر او بیفزا
مسعود
نامه را از مسعود گرفتم. او گفت: «مگه مرض داری، می خواهی پدر و مادرت را ناراحت کنی؟!»
گفتم: «تو که از دل من خبر نداری. آنها منو دوست ندارند. دائم دارن سرکوفتم می زنن. با این کار تو هم ثواب کردی. چون باعث شدی که محبت آنها به من بیشتر بشود.»
مسعود گفت: «البته، اگر عمو صدام لعنتی این 10-15 روز دیگر جونت را نگیره و بذاره سالم برگردی خانه.»
بعد با ناراحتی بلند شد و گفت: «ولی کار خوبی نیست. بده من پاره اش کنم. گناه داره.»
گفتم: «مسعودجان، دستت درد نکند، زحمت کشیدی، حالا برو و زنجیرت را درست کن.»
مسعود که از سنگر بیرون رفت. گلوله توپی روی سنگر خورد و صدا کرد. دویدم بیرون مسعود با خیال راحت به کارش مشغول بود.
برگشتم داخل سنگر، نامه را خواندم و در آن را چسباندم، دستهایم را بالا بردم و گفتم: «خدایا ببخشم چاره دیگری نداشتم.»
دلم می خواست همین حالا، پستچی از راه می رسید و نامه ام را می گرفت و می فرستاد ده؛ اما باید تا فردا صبر می کردم.
بعداز نماز صبح، داشتم آماده می شدم بروم سرپست نگهبانی که مسعود دم سنگر به من رسید و نفس زنان گفت: «بدو! بدو نامه ات را بیاور!»
گفتم: «برای چی؟»
- یکی از دوستانم دارد می رود مرخصی، نامه ات را بده تا ببرد بیندازد تو صندوق پست شهر تا زودتر به دست مادر و پدرت برسه، ... زود باش.
با خوشحالی گفتم: «بارک الله که به فکر من هستی، دستت درد نکند.» دویدم و توی تاریک روشن سنگرنامه را از جبهه مهمات در آوردم و بردم دادم مسعود.
او نامه را گرفت و مثل فرشته غیبش زد.
¤
تازه آفتاب زده بود. از اتوبوس پیاده شدم. چفیه دور گردنم را درست کردم، کیفم را انداختم روی کولم و راه افتادم.
خدا خدا می کردم، اهالی مرا نبینند. آخر حتماً دیگر همه ده فهمیده بودند که من مفقود یا شهید شدم. هرچه به در و دیوار نگاه کردم، از اعلامیه شهادتم، خبری نبود. با خودم گفتم: «بابایی که من دارم حتماً از شهید شدنم خوشحال هم شده... کاش...»
یکدفعه کسی صدایم زد: «چطوری اکبر آقا؟ رزمنده دلاور!»
کل جعفر آبیار بود. بیل به دوش به طرفم آمد. انگار پسرش را دیده بود. مرا در بغل گرفت و بوسید و گفت: «به به! خوش آمدی اکبر آقا. جبهه چه خبر بود؟ خیلی از صدامیان را به درک واصل کردید؟ رزمنده ها خوب بودن؟»
با دستپاچگی گفتم: «رزمنده ها خوب بودن. دارن پدر صدامیان را درمی آورند، ما پیروز می شویم کل جعفر.»
خودم را از دست های قوی کل جعفر بیرون آوردم.
کل جعفر، سرم را بوسید و گفت: «ان شاء الله که زبانت خیر باشد.»
بعد گفت: «آبم هرز می رود، باید بروم.»
گفتم: «به سلامت.»
کم کم رسیدم دم در خانه، در باز بود. حتماً بابام رفته بود سر زمین. آرام رفتم تو و سرک کشیدم. از بخت بدم، نگاه بابام بهم افتاد. او بیل به دست جلو می آمد. خواستم برگردم که داد زد: «کجا؟ خدایا درست می بینم، اکبر بابا جان، خودت هستی.»
باورم نمی شد بابا از دیدنم این طور خوشحال شده باشد. گیج شدم. به تته پته افتادم:
- سلام بابا.
بابا، بیل را پرت کرد زمین و دوید طرفم وگرفتم توی بغل و سر و صورتم را بوسید و گفت: «علیـ... ک السلام... پسر خوبم.»
همان طور که می بوسیدم با بغض گفت: «کجا رفتی این همه وقت؟ دلم برایت تنگ شده بود... و به گریه افتاد.»
با بغض گفتم: «من که شهید یا اسیر نشده بودم.»
بابا که اشک پهنای صورتش را پر کرده بود، گفت: «خدا را شکر که سالمی.»
اشک چشمهایش را پاک کرد و دستم را گرفت و کشیدم طرف اتاق و داد زد: «ننه اکبر، مژده، مژده گل پسرت آمده!»
در اتاق قیژی کرد و ننه و جعفر مثل مرغ سرکنده از اتاق بیرون دویدند. ننه چنگ زد و بغلم کرد و شروع کرد زار زار گریه کردن. من هم گریه ام گرفت. ننه مثل چسب بهم چسبیده بود و قربان صدقه ام می رفت: «خدایا، درست می بینم، اکبر... خودت هستی.»
از پشت پرده اشک، صورت خیس جعفر را هم دیدم. زورکی گفتم: «...نـ ...ننه من که ... طوریم نشده... بود.»
جعفر گفت: «مگر باید طوریت شده باشد؟»
ننه ولم نمی کرد، پرسیدم: «نامه مسعود به دستتان نرسید؟»
جعفر گفت: «نه، مسعود دیگر کی است؟»
گفتم: «دوستم است، مگه برایتان نامه ننوشته بود؟»
جعفر گفت: «بی معرفت، تو برایمان نامه ننوشتی، آن وقت می خواهی او برایمان نامه بنویسد؟»
ناگهان به یاد آن روز صبح زود افتادم. آن روز که مسعود سراسیمه دوید و نامه را گرفت و برد...
درست فهمیدم، او کلک زده بود و نامه را سر به نیست کرده بود.بی اختیار گفتم: «ای نامرد، اگر دستم بهت برسه؟»
ننه ام ولم کرد و رو به بابام و جعفر گفت: «چی می گوید؟»
جعفر را گرفتم توی بغل و بوسیدم و گفت: «داداش نکند موجی شده باشی؟»
همان طور که جعفر را می بوسیدم گفتم: «نه، خیالت راحت باشه.»
- پس چرا گفتی نامرد؟
- گفتم: شما خبر نداری، با مسعود بودم، اون... که... نامه ام را سر به نیست کرد.
بعد، همه وارد اتاق شدیم...

==============================================================================================================

گل افشانی به پای موعود(عج)

در تاریخ 2/2/89 در سالن حوزه هنری سوره در تهران- جشنواره ای برگزار شد به نام گل افشانی به پای موعود (عج)، این جشنواره با حضور جوانان و کارشناسان و شاعران مطرح برگزار شد که بسیار باشکوه و به یادماندنی بود و در آن اشعار مسابقه خوانده شد . موضوع محوری این اشعار با عنوان موعود (عج) و انتظار بود. که فراخوان آن نیز در صفحه مدرسه در تاریخ 17/1/89 چاپ شده بود و من در این مسابقه شرکت کردم و رتبه سوم را کسب کردم اما چیزی که من منتظر آن بودم و به وقوع نپیوست، این بود که من انتظار داشتم که بچه های مدرسه را آن جا ببینم ولی در آن شب شعر خاطره انگیز که با حضور استادان شعر و ادب خیلی با شکوه تر شده بود جای بچه های مدرسه خیلی خیلی خالی بود. در این مراسم بچه های دبیرستانی اشعاری گفته بودند که به جرأت می توانم بگویم که کمتر از اشعار شاعران بزرگ نبود و جالب تر اینجا بود که نقش دختران در این مراسم چشمگیرتر و تعداد برندگان دختر هم از پسران بیشتر بود. امروز به دختر بودنم افتخار کردم و اینکه در جمع کثیری از دختران فرهیخته و شاعر و اهل ذوق بودم و از دل نوشته ها و شعرهایشان لذت بردم .
من اینجا از تمام مسئولین برگزاری این مراسم (از جمله شهردای منطقه2 و 9 آموزش و پرورش منطقه2، حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی و دبیرستان غیرانتفاعی پسرانه موعود(عج) و دبیر جشنواره آقای رسولی و خانه قلم دانش آموز و...) تشکر می کنم که باعث رشد و شکوفایی استعدادهای پنهان می شوند؛ استعدادهایی که در این مراسم ها رشد می نمایند و به جامعه ی هنری شناسانده می شوند؛ جوانانی که باید جا پای پروین و شهریار بگذارند و جامعه را اصیل و ایرانی و با فرهنگ غنی شعر حفظ نمایند. انشاءالله در جشنواره ها و مسابقه های ادبی آینده بچه های مدرسه را ببینم که می درخشند.
فاطمه کشرانی/ تهران
(عضو تیم ادبی و هنری مدرسه)

==============================================================================================================

روز نامه دیواری

محمد عزیزی (نسیم)
خلاصه :
روزنامه دیواری معجونی است از فعالیت های ادبی و هنری که در صورت تهیه ی آن توسط دانش آموزان ، باعث شکوفایی استعدادهایشان می شود.
طرح زیر نگاهی است به قالب های نو ، قالب هایی که قابلیت آرشیو را دارا می باشند .
ویژگی های یک روز نامه دیواری خوب :
1 - خوش خط و خوانا باشد .
2 - از فاصله ی یک متری بتوان مطالبش را خواند.
3 - از طرح و تصاویر در کنار نوشته ها به خوبی استفاده شده باشد .
4 - هرچه آثار تهیه کنندگان تولیدی باشد کیفیت روزنامه دیواری بهتر خواهد بود.
5 - خوب است اول مطالب را در برگه ای بنویسیم و سپس روی برگه ی اصلی پاک نویسی کنیم .
مراحل کار :
اول یک برگه A5 ( نصفA4 )به بچه ها می دهیم و از آن ها
می خواهیم یک روزنامه دیواری در کلاس تهیه کنند ؛ هر کس برای خودش. نکته هایی که بچه ها باید رعایت کنند:
1 - نامی جدید و جالب برای روزنامه شان انتخاب کنند.2- برگه را به 2 ، 3 یا 4 قسمت تقسیم کنند .
3 - تنوع مطالب را درنظر بگیرند.
مثلا بین لطیفه و چیستان فاصله بیندازند.
بعد از انجام کار، برگه ها را جمع کنید به منزل ببرید یا در یک زنگ تفریح آنها را به دسته های عالی + خوب + متوسط تقسیم بندی کنید.
از کلمه ی ضعیف استفاده نکنید چون اعتماد به نفس و خود باوری بچه ها را کاهش داده و باعث سرافکندگی دانش آموز در میان دوستانش می شود .
در جلسه ی بعدی روی برگه ی A4 کار کنید و در جلسه پایانی کار بر روی برگه به صورت دو یا چند نفره ( دو برابر ) را شروع کنید.
وسایلی که بچه ها باید بیاورند :
1 - مداد 2 - تراش 3 - پاک کن 4 - خط کش 5 - چسب نواری 6 - مداد رنگی 7 - روان نویس مشکی یا رنگی برای نوشتن متن . به قیچی به خاطر خطرش نیازی نیست .
آثار تولید ی ، آثاری هستند که توسط خوددانش آموزان خلق شده باشد و در مقابل این آثار، آثار مصرفی که خالق آن دیگرانند.
خوب است در صورت استفاده از مطالب یا تصاویر دیگران نام نویسنده ها و منبع را بنویسیم.
این کار نشانه ی امانت داری ماست. .

==============================================================================================================

دل نوشته

صدای خورشید را می شنیدم. برای دیدنش گردن می کشیدم. شاخه هایم را بالا می بردم تا او را نوازش کنم، ولی فایده ای نداشت. با این حال او چقدر نزدیک بود. دست نوازش به برگ هایم می کشید که ناگهان باد آمد. جارچی زمستان از راه رسید. داد می زد کنار بروید؛ کنار بروید؛ زمستان در راه است. برگ های بیچاره ام سردرگم می رفتند و می آمدند. آن قدر داد زد و داد زد که رنگ از رخساره برگ هایم ریخت. زرد شدند. خفه شدند و مردند. من ماندم و شاخه هایم. عزاداری کردم. سفیدپوش شدم. اشک ریختم. توی آن ناامیدی گل سرخی جلویم سبز شد. سبز شدم. دوباره متولد شدم. دوباره جمع شدیم. من، شاخه، برگ، خورشید با یک گل سرخ پیش رویم.
زهرا مسلمی/ مدرسه فرزانگان/ جهرم

==============================================================================================================

دانش آموز و تنفر از تفکر؟!

از او که تا به حال تمام سال ها معدلش بیست شده بود پرسیدم: به نظرت امسال نوبت اول معدلت چند می شود؟ گفت: اگر عربی و شیمی ام را جبران کنم بیست می شود.
دبیر عربی مان گفته بودند که اگر وسایل کمک آموزشی درست کنید و چیزهای مبتکرانه بسازید نمره ویژه می گیرید. به او گفتم: برای عربی می توانی کاردستی و وسایل کمک آموزشی درست کنی. می دانید چه گفت؟ پاسخی داد که دلم تماماً آتش گرفت، وجودم سوخت و خاکستر شدم. گفت: من از کارهایی که نیاز به فکر کردن دارد خیلی بدم می آید.
برای سیستم آموزشی متأسف بودم و الان دیگر از سیستم کاملاً ناامید شده ام. چه کسی جز این سیستم کاری کرده که یک دانش آموز از فکر کردن بدش بیاید؟ اصالتاً دانش آموزی که از فکر کردن متنفر است چطور توانسته هر ساله معدل بیست بیاورد؟ یکی از بزرگان فرموده: که من ستایشگر معلمی هستم که به من اندیشیدن را بیاموزد نه اندیشه ها را. پس ما همگی نه تنها نباید از معلمین این سیستم تشکر کنیم بلکه باید تلنگری بزنیم شان که چرا نگفتید ما را که بیندیشیم؟
آیا برای یک دانش آموز مسلمان که الآن نه سال است که کتاب دینی و قرآن می خواند زشت نیست که با این همه تأکید قرآن به اندیشیدن راست راست توی چشم آدم نگاه کند و بگوید که من از اندیشیدن متنفرم؟ مانده ام که اگر این سیستم نتوانسته به ما بیاموزد که خوب فکر کنیم پس چه چیزی را به ما یاد داده است؟ این همه حفظیات دروس مختلف به چه درد ما می خورد وقتی که از تفکر متنفر باشیم؟ این نمرات بیست توی کارنامه های ما چه ارزشی دارند که براساس آن ها قرار است که کنکور برداشته شود و رتبه بندی شویم. اگر یکی از معیارهای مهم در رتبه بندی ها فکر و تفکر باز و خلاقانه نیست پس چیست؟
من شک ندارم که بچه های ایران قوی ترین حافظه ها را خواهند داشت اگر امتحانی به عمل آید. چه این که دوازده سال تمام این کار را تکرار کرده ایم. حفظ و حفظ و حفظ. می ترسم حافظ بشویم همگی باهم!
شاید بهترین نتیجه دیدن این چیزها این باشد که دیگر به نمره ام چه خوب و چه بد اطمینان نکنم. باید معیار و ملاک دیگری برای سنجش میزان یادگیری خود بیابم. نمره میزان حفظیات مرا می سنجد و حفظیات که اغلب زود فراموش می شوند به چه دردی می خورند که به کار نیایند؟
امروزه روز دیگر اسم ما دانش آموز نیست؛ حافظ دانش است. حتی خجالت می کشم که دارم هی اسم حافظ را می آورم. کسی که چیزی را «حفظ» می کند باید واقعاً حفظ کند. یعنی که باید آن علم را در زندگی خود به کار بریم، نه این که با مغز خود مثل انباری رفتار کنیم و هرچیز بی خودی را داخلش بریزیم و بگذاریم بو کند و فاسد شود تا سریعاً بریزیمش دور.
کاش کسی به فریاد برسد. به فریاد تنفر از تفکر. به فریاد من دانش آموز. وزیر جدید آموزش وپرورش قول تحول داده اند- تا آنجایی که من می دانم- وزرا می آیند و می روند و هیچ چیزی تغییر نمی کند. حتی قول تحول هم همیشه همان است. خدا کند که این بار این چنین نباشد. خدا کند...
نجمه پرنیان/ جهرم

 


[ سه شنبه 89/2/14 ] [ 9:32 صبح ] [ رضا ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : میلاد[992]
نویسندگان وبلاگ :
رضا (@)[32]

بهزاد (@)[14]

سارا[0]

میــلاد هستم مدیــر این وبــلاگ ؛ هر روز با جدیــدتــرین مطالب علمی، آموزشی و سرگرمی در خدمتتون هستم .......... _______________________________ تماس با مدیر وبلاگ : 09371676875
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 34
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 520434