جدید ترین های روز دنیا - عکس - شعر | ||
|
مدت زیادی از تولد برادر کوچکتر نگذشته بود، برادر بزرگتر که چهار پنج سالی داشت مدام به پدر و مادرش اصرار می کرد که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند. پدر و مادر میترسیدند او هم مثل بیشتر بچههای چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند، این بود که جوابشان همیشه نه بود. اما در رفتار برادر بزرگتر هیچ نشانی از حسادت دیده نمیشد، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر میشد، بالأخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند. برادر بزرگتر با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست اما لای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش میتوانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند، آنها دیدند که او آهسته بطرف برادر کوچکترش رفت، صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : نینی کوچولو به من بگو خدا چه جوری بود؟ من داره یادم میره! [ شنبه 89/2/11 ] [ 11:18 صبح ] [ میلاد ]
|
|
[ طراحی : نایت اسکین ] [ Weblog Themes By : night skin ] |