خيالت آفتابي نبودكه سايه، بي تو به آسايش روز غبطه مي خوردنگاه كه مي كنممي خنديرنگ چشم هايت را هنوز به خاطر مي آورمصداي بال شاپركيمرا به تو نزديك مي كندمي گفتي شمع را به خاطر بسپارگل را هرگزو من تازه مي فهمم كه خانه تو را كم داشت!